ساریناسارینا، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره

خوشگلترین دختر دنیای من

عید 91

عید امسال خوب شروع شد کلی مهمون دعوت کردیم و خیلی خوش گذشت . و تو هم بزرگتر شدی و کمتر مامانو اذیت کردی و روز ١٣ بدر با دایی ابی- مهدی- مرتضی - مجتبی و خاله مریم ، سحرجون زندایی سمیرا و زندایی شکوفه ارشیا و علیرضا رفتیم جاده سه هزار خیلی خوش گذشت و تو هم کلی با ارشیا و فاطمه و علی رضا بازی کردی و همینطور با فنی (سگ سحر ) بهترین ١٣ بدر بود چون جمعمون خیلی صمیمی بود . خدا کنه همیشه همه روزای خوشی داشته باشن ما هم همینطور .و خدا کنه تا پایان سال روزای خوبی در پیش داشته باشیم .
18 فروردين 1391

بدون عنوان

سارینای خوشگلم الان خونه سحرجونیم صبح رفتیم خونه مادرجون خاله مریم و فاطمه هم بودند بعدازظهر بعد از کلی اذیت کردن بالاخره چند لحظه خوابیدی و بعد رفتیم پارک مادر خوش گذشت الان هم پیش سحرجونیم راستی تو پارک کلی عکس گرفتیم و الان داری چیپس و ماست میخوری .
18 فروردين 1391

بدون عنوان

سارینای قشنگم امروز رفتیم خونه-(*++++/-*میبینی نمیزااری بنویسم )مادرجون و شما با علیرضا کلی بازی کردی و الان اومدیم خونه و دارم برات مینویسم و شما کنارم نشستی و صحبت میکنی میگی میخوام آشپزی کنم و الان گفتی دوست دارم مامان جون ومن کلی کیف کردم الان بابا جون اومد خونه تا بعد ....  
28 بهمن 1390

تولد بابا جون

سارینا جون 18 این ماه تولد بابا جون بود و امسال خیلی خوش گذشت چون 3 تایی بودیم و تو خیلی کارهای بامزه میکردی و ما رو میخندوندی .  حتما عکس  تولد رو میزارم و الان کنار هم نشستیم و شما کیفمو گرفتی و داری باهاش ور میری ای کاش میشد بیشتر دوسم داشتی چون وقتی دور و برت شلوغه به من توجه نمیکنی و این موضوع خیلی ناراحتم میکنه امیدوارم یه روزی این موضوع رو بفهمی و این قدر مامان رو ناراحت نکنی.دوست دارم .
20 بهمن 1390

19/11/90

سلام دخترم . الان ٢سال و ٣ ماهته و تقریباً بزرگ شدی و مامان خیلی خوشحالم هر چند خیلی چیزا رو میفهمی مثلا دیگه پوشکت نمیکنم و شصت نمیمکی اما هنوز لجبازیهات و بعضی خواستهات خیلی اذیتم میکنه . راستی برات بگم که عسلی کوچک رو برمیداری و صندلیت رو میزاری و بعد کتابها و دفتر نقاشیت رو  میزاری روش و نقاشی میکشی و از تو کامپیوتر آقای مداد رو میبینی و داری الفبا رو یاد میگیری البته من بهت فشار نمیارم و میخوام با علاقه خودت دنبالش کنی . عزیز دلم امیدوارم وقتی خاطراتتو میخونی خوشحال بشی.
19 بهمن 1390

ترک مکيدن انگشت و ترک شير- 26 ماهگی

سلام عزیزدلم به خاطر یه سری مسائل نتونستم خاطراتتو بنويسم . یک هفته مونده بود به تولدت شير خوردن رو ترکت دادم فقط 2 - 3 روز بيتابی کردی و بعد از سرت پريد اما یه مدت عصبانی بودی و لج ميکردی بالخره 4 آبان چون چهارشنبه بود و مامان سر کار ميرفتم روز پنجشنبه 5/8/90 تولد 2 سالگيت رو گرفتم و بعد از یک ماه یه روز رفته بودم داروخونه یهو چشمم به تلخک خورد وبرات خریدم چون شبیه لاک بود خوشت اومد و میگفتی بزن به دستم و چون خیلی تلخ مزه بود خوردن شصت رو هم ترک کردی البته ریتم خوابت تغییر کرد و منو بیچاره کردی چون دیگه بعدازظهر نمیخوابی و من از خستگی کلافه میشم ولی خوشحالم که این عادت رو ترک کردی. 
8 دی 1390

22 ماهگی

سلام دختر گلم ...خيلی وقته برات چيزی ننوشتم الان تو دفتر بابا هستم و تو خوشگلم خونه کنار مادرجون امروز از صبح کنارت نبودم و خیلی دلتنگتم . عزيزم داری بزرگ میشی و با حرفا و کارای قشنگت کلی شادی به زندگیمون میدی. من و بابا جون عاشقتیم .  
21 شهريور 1390